۱۳۸۸ اردیبهشت ۸, سه‌شنبه

خود بزرگ بینی


داشتم به عکسای ماهواره ای ناسا از زمین نگاه می کردم. همه چیز خیلی ناچیز و کوچیک به نظر می رسید. یه توفان شن بزرگ مثل گرد و خاکی که پشت پای آدم بلند می شه وقتی توی یه جای خاکی راه میره. یا یه آتش سوزی وسیع مثل یک هیمه ی درحال خاموش شدن به نظر میاد. تازه این طوری که از ماهواه به نظر میرسه، هرچی فاصله بیشتر بشه چیزا کم اهمیت تر به نظر میان.

همین طور که این عکسا رو نگاه می کردم، از اینکه آدما چقدر فکر میکنن توی دنیای به این بزرگی مهم هستن خندم گرفت. تازه بقیه ی دنیا رو هم که در نظر نگیریم، روی همین زمین فکر میکنیم چقدر از بقیه ی موجودات زنده مهم تر هستیم. بدتر از اون بعضی از نژادها فکر میکنن از نژادهای دیگه برترن. یا اینکه در طول تاریخ و حتی الان، مردا فکر میکن از زنا سرتر هستن!

اگه خدایی هست که این دنیای به این عظمت (تازه اونقدرشو که ما ازش خبر داریم) رو آفریده، آیا براش مهمه که یه سری موجود به اسم بشر توی یه کره ی کوچولو به اسم زمین یک گوشه ی دنیا دارن چه غلطی میکنن؟

۱۳۸۸ فروردین ۹, یکشنبه

زندگی


زندگی را دریاب
فرصتی دیگر نیست
زندگی کن با عشق
زنده بودن بس نیست

زندگی در این دم است
وآینده کاغذی سفید
که نمی دانی بر آن چه نوشته خواهد شد
اگر خودت آنرا پر نکنی
با آنچه می خواهی

سطر امروزت را پرکن
حرف به حرف، کلمه به کلمه
که فردا روزی است که هرگز نخواهد رسید

تجربه


این رو چند وقت پیش یکی از دوستام برام ایمیل کرد از قول گابریل گارسیا مارکز:

در 15 سالگی آموختم که مادران از همه بهتر می دانند و گاهی اوقات پدران هم

در 20 سالگی یاد گرفتم که کار خلاف فایده ای ندارد، حتی اگر با مهارت انجام شود

در 25 سالگی دانستم که یک نوزاد، مادر را از داشتن یک روز هشت ساعته و پدر را از داشتن یک شب هشت ساعته، محروم می کند

در 30 سالگی پی بردم که قدرت، جاذبه مرد است و جاذبه، قدرت زن

در 35 سالگی متوجه شدم که آینده چیزی نیست که انسان به ارث ببرد، بلکه چیزی است که خود می سازد

در 40 سالگی آموختم که رمز خوشبخت زیستن، در آن نیست که کاری را که دوست داریم انجام دهیم، بلکه در این است که کاری را که انجام میدهیم را دوست داشته باشیم

در 45 سالگی آموختم که 10 درصد از زندگی چیزهایی است که برای انسان اتفاق می افتد و 90 درصد آن است که چگونه نسبت به آنها واکنش نشان می دهد.

در 50 سالگی پی بردم که کتاب بهترین دوست انسان و پیروی کورکورانه بدترین دشمن اوست

در 55 سالگی پی بردم که تصمیمات کوچک را باید با مغز و تصمیمات بزرگ را با قلب باید گرفت

در 60 سالگی متوجه شدم که بدون عشق می توان ایثار کرد اما بدون ایثار هرگز نمی توان عشق ورزید

در 65 سالگی آموختم که انسان برای لذت بردن از عمری دراز، باید بعد از خوردن آنچه لازم است، آنچه را نیز که میل دارد بخورد

در 70 سالگی یاد گرفتم که زندگی مساله در اختیار داشتن کارتهای خوب نیست، بلکه خوب بازی کردن با کارت های بد است

در 75 سالگی دانستم که انسان تا وقتی فکر می کند نارس است و به رشد و کمال خود ادامه می دهد و به محض اینکه گمان کرد رسیده شده است ، دچار آفت می شود

در 80 سالگی پی بردم که دوست داشتن و مورد محبت قرار گرفتن بزرگترین لذت دنیا است

در 85 سالگی دریافتم که همانا زندگی زیباست

۱۳۸۷ اسفند ۲۵, یکشنبه

بچه یا نه بچه، مساله اینست


الان توی یک مرکز خرید نشسته بودم جاتون خالی ناهار می خوردم. آخرهفته هست و شلوغ. چند تا خانواده با بچه های کوچیک داشتن ناهار می خوردن. من بچه ی کوچولو دوست دارم مخصوصا اگه ناز باشه (چشمک)! داشتم فکرکردم آدما چرا بچه دار میشن (بدون هیچ ترتیب معنی دار):

- مگه بچه دار شدن دلیل می خواد؟ آدما بزرگ میشن، ازدواج می کنن بعدشم بچه دار میشن. تا بوده همین بوده
- ببخشید اتفاقی بود، قرار نبود اینجوری بشه
- خلاص شدن از دست فشارهای خانواده ها که هی میگن پس چی شد، چرا بچه دار نمیشین
- برای ادامه ی نسل یا نام خانوادگی
- بچه مشکلات زناشویی رو حل میکنه (اگه خدا بخواد!)
- یکنواخت شدن زندگی و سررفتن حوصله
- ترس از تنها ماندن در پیری
- ارضا شدن غرایض مادرانه
- سررسیدن وقت مناسب برای بچه دار شدن
- تولید نیروی کار
- خودخواهی
- دو نفر اینقدر عاشقن که می خوان ببین وقتی اون یکی کوچولو بوده چه شکلی بوده

من فکر میکنم اگه یه روزی بخوام بچه دار بشم دوست دارم دختر باشه! :-)

۱۳۸۷ اسفند ۲۳, جمعه

زمین و دیگر هیچ


چندی پیش در خبرها آمده بود که ناسا سفینه ای برای جستجوی سیاره هایی شبیه زمین که ممکن است زندگی پذیر و یا حتی دارای تمدنی باشند به فضا پرتاب کرده است .

به نظر بعید میاد که با این همه ستاره و این همه سیاره که دورشون می چرخن هیچ جای دیگه تو دنیا زندگی نباشه. درواقع توی همین خبر اومده بود که تازگی یک مقاله در Journal of Astrobiology چاپ شده که پژوهشگران بر اساس مشاهداتشون نتیجه گرفتن که حداقل 361 تمدن در کهکشان راه شیری از زمان پیدایش این کهکشان شکل گرفتن. دقت کنین که این فقط در مورد کهکشان خودمون نه کل دنیا. (یک هنرپیشه ی معروف در یک فیلم خوب می گفت به نظر میاد فضای خیلی زیادی تلف شده باشه اگه هیچ جای دیگه تو این دنیا زندگی وجود نداشته باشه. در همین راستا بنده در همین جا اعلام می کنم که اسلام وجود زندگی در سیارات دیگه رو پیش بینی کرده که بعد از اینکه سفینه ی مذکور واقعا چیزی پیدا کرد دیگه یک عده لازم نباشه به خودشون زحمت بدن برن قرآن رو زیرورو کنن که یک آیه پیدا کنن که معنیش یه جورایی به این قضیه بخوره و بگن دیدین ما گفته بودیم ها ولی کیه که به حرف ما گوش بده! حالا میگین چرا من اینو اعلام کردم، خیلی ساده. مگه نه اینکه اسراف در اسلام کار ناپسندیه، خوب خدا هم که نمیاد به بنده هاش بگه اسراف نکنین بعد خودش بیاد اسراف به این بزرگی بکنه. نگفتم سادس!)

برگردیم سر اصل موضوع. چیزی که می خواستم بگم این بود که من خیلی دلم به حال همه این تمدن های دیگه می سوزه چون خودشون خبر ندارن که جای همشون توی جهنم. چرا؟ چونکه قاعدتا هیچکدمشون نه مسلمون هستن، نه مسیحی، نه یهودی. تازه من کلی تخفیف دادم بره اینکه فقط یکی از اینا قراره برن بهشت ولی خوب چون اونا هیچکدوم نیستن درهرصورت فرقی به حالشون نمی کنه. حالا حتی اگه یکیشون هم بودن باز یه امیدی میرفت چونکه مسلمونا که بی بروبرگرد جاشون تو بهشت سوال هم نداره. مسیحی ها هم که حضرت عیسی قرار پارتیشون بشه. یهودی ها من فکر میکنم شانسشون بیشتر، چرا؟ چونکه: یا یک لابی خیلی قوی در بارگاه الهی دارن، یا اینکه مالکیت بهشت و جهنم به طور مستقیم یا غیر مستقیم مال اوناست، یا اینکه یه تیکه از بهشت و به بهانه ی اینکه آدم و حوی از اونجا اومدن به زور گرفتن! شایدم هر سه تاش.

خنده دار اینجاست که الان یک نفر توی اون یکی سیاره ها نشسته داره وبلاگ می نویسه که دلش به حال ما می سوزه چون قرار ما هممون بریم جهنم!

۱۳۸۷ اسفند ۱۵, پنجشنبه

بچه ها و خدا


امروز رفته بودم دکتر. بردنم توی اتاق معاینه بچه ها! تا اینکه دکتر بیاد سراغم. روی دیوار یک تابلوی با مزه بود از نامه ی چند تا بچه به خدا با خط خودشون و یک نقاشی واسه هر نامه. همه ی نامه ها با مزه بودن ولی این یکی به نظرم جالب بود:

God,
It's o.k. that you
made different
religions but don't
you get mixed up
some-times.

Arnold

InterneTV


دیشب بالاخره بعد از مدتها هم کشیدم و کامپیوترم و منتقل کردم به زیر تلویزیون. حالا می تونم به جای اینکه به شکل معذب توی اتاق جلوی کامپیوتر وقتمو تلف کنم، ولو شم روی مبل توی هال، با خیالی آسوده و قلبی مطمئن روی صفحه ی گل و گشاد تلویزیون در اینترنت عزیز چرخ چمنی بزنم!

۱۳۸۷ اسفند ۱۴, چهارشنبه

خودم یا خودش؟


فکرمی کنی اگه توی وضعیت بدی هستی، تقصیر خودت یا بد شانسی اوردی یا اینکه تقصیر دیگران؟
فکرمی کنی اگه یک اتفاق بد تو زندگیت می افته، تصادفی یا حساب کتاب داره؟
فکرمی کنی که زندگی یا دنیا یا خدا (یا هر چی که دلت می خواد اسمشو بذاری) نامرد یا جونمرد؟
دستت درد نکنه بیا بگو بالاخره می خوای قرص آبی رو بخوری یا قرص قرمز؟
نکنه منتظری من بهت بگم کدوم یکی رو بخوری که اگه اوضاع خراب شد بگی تقصیر من بوده؟

۱۳۸۷ اسفند ۱, پنجشنبه

شجره نامه

فکرکردم که شرط ادب ایجاب می کنه که توی این یادداشت اول خودمو برای خوانندگان فرضی و بالقوه ی محترم و محترمه معرفی کنم. مشکل اینجاست که چی بگم و از کجا شروع کنم. فکرشو که کردم دیدم خیلی هم مشکل نیست، چونکه آدم مستقل از اینکه کی هست و چی کاره است، همیشه اصل و نصب و تاریخ و فرهنگ و تمدنش و داره، درسته؟ حالا که اینطوره منم یک شجره نامه مشتی رو می کنم که تهش به یک آدم کله گنده برسه و منم این سره درخت به یک نون و نوایی برسم.

رفتم دنبال درختم بگردم که یادم افتاد ازبس توفکر کار و زندگی و اینکه کجا برم و چی کار بکنم و دنیا دست کیه و من اینجا چی کار می کنم و خلاصه زندگی کیلو چند که یک کپی از این درخت عزیز رو با خودم نیووردم. مثل اینکه چاره ای ندارم جز اینکه از رو درخت بقیه یک چیزی سرهم کنم که شرمنده نشم همین اول کاری. اینم نتیجه ی تقلب بنده:

- از حدود 4.5 بیلیون (درست خوندین 10 به توان 9) سال پیش تا حدود 3.5 بیلیون سال پیش بنده اصولا وجود خارجی (حتی داخلی) نداشتم برای اینکه اوضاع و احوال همچین بر وفق مراد نبود

- بعد از اون به مدت حدود 3 بیلیون سال یعنی تا حدود 600 میلیون سال پیش بنده تک سلولی تشریف داشتم. اگه میگین حالا یهو سروکله ات از کجا پیدا شد، والا دروغ چرا قضیه مال خیلی وقت پیش یادم نمیاد!

- حدود 600 میلیون سال پیش نمیدونم حوصلم از تنهایی سررفت یا اینکه از ترس، گفتم بد نیست با همکاری جمعی از تک سلولی های دیگه یک بدنی به هم بزنم و یک هیکلی گنده کنم و از این حالت تک سلولی در بیام

- از اون موقع تا حدود 380 میلیون سال پیش دیگران هم که از من یاد گرفته بودن هی بدن های جورواجورو قدو نیم قد درست کردن. در ضمن همه ی اینا توی دریا اتفاق افتاد.

- از همون حدودای 380 میلیون سال پیش بود که دیگه کم کم حوصلم شروع کرد از آببازی سر رفتن و گفتم یه سرکی بکشم ببینم بیرون آب چه خبره. چشم به هم زدم دیدم 40,50 میلیون سال گذشت و این بازی گوشیا کار دستم داد و "دوزیست" شدم

- بعد از مهاجرت از خشکی به آب، کم کم فک و فامیل های جدید پیدا کردم از خزنده و پرنده و دایناسور گرفته تا فامیل های نزدیک تر که همون پستانداران گرامی باشن

- حدود 65 میلیون سال پیش یک اتفاق مهم افتاد، اونم این بود که گردن کلفتای شهر که همون دایناسورا باشن نسلشون منقرض شد و این باعث شد که جا برای شکوفایی استعدادها و جولان دادن بقیه ی اهالی شهر باز بشه

- یکی از این استعدادهای شکوفا شده میمون ها بودن که سر و کلشون حدود 40 میلیون سال پیش پیدا شد

- حدود 18 میلیون سال پیش میرسیم به اولین apes. (به نظر میاد که تو فارسی فقط یک واژه ی میمون برای ape و monkey هست درحالیکه اینا دو گونه ی متفاوت هستن. مثلا یه فرقشون اینکه ape که بنده هم جزوشون هستم "دم" نداره)

- حدود 14 میلیون سال پیش میرسیم به جایی که ما راهمون و از اجداد اورانگوتان سوا میکنیم و حدود 7 میلیون سال پیش از اجداد گوریل

- به نظر میاد که حدود 6 میلیون سال بنده و شامپانزه های عزیز راهمون و از هم جدا کردیم و بنده همچین بفهمی نفهمی تصمیم گرفتم که دیگه باید برم که آدم بشم!

- درراستای این تصمیم (آدم شدن) حدود 2 میلیون سال طول کشید که شروع کنم روی دو پا راه برم و حدود 2 میلیون سال دیگه طول کشید که مغزم شروع کرد به بزرگ شدن

- حدود 200 هزار سال پیش از بس هر جا رفتم خواستگاری گفتن خونه داری؟ گفتم نه، خسته شدم رفتم یه غار بره خودم دست و پا کردم. بره همین معروف شدم به آقای "غارنشین"

- حدود 40 هزار سال پیش یک انقلاب فرهنگی اتفاق افتاد، بعضیا میگن احتمالا دلیل این انقلاب این بوده که بنده زبون وا کردم!

- حدود 30 هزار سال میگذره تا انقلاب بعدی که همون انقلاب کشاورزی باشه اتفاق بیفته. به نظر میاد که من اون موقع ها خیلی حال و حوصله ی انقلاب کردن نداشتم :)

- از 10 هزار سال پیش به بعد و دیگه براتون نمی گم!

  • نتیجه ی درختی اول: به نظر میاد که بنده با تمام موجودات زنده ی روی زمین فامیل هستم ولی نمیدونم چرا میگن که همین تازگی ها ... آسمون پاره شده و من همین طوری که الان در خدمتون هستم قلمبه افتادم پایین!
  • نتیجه ی درختی دوم: با اینکه من کلی وقت پیش تصمیم گرفتم آدم بشم، نمیدونم چرا در بعضی از زمینه ها پیشرفت خوبی نداشتم!
  • نتیجه ی درختی سوم: چی فکرمیکردم چی شد؛ می خواستم به یک آدم کله گنده برسم، رسیدم به یک موجود تک سلولی! با این وضعیت فکر کنم بهتر باشه بره کسی قیافه نگیرم!

منابع تقلب:

Richard Dawkins (2004) The Ancestor's Tale

Neil Shubin (2008) Your Inner Fish